کیان جونیکیان جونی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات جوجوی مامان

دومین مسافرت شمال

91/04/10 نفس مامان دیروز واسه دومین بار من و شما و بابایی رفتیم شمال خیلی پسر خوبی بودی الهی قربون قدت برم تا تنکابن رفتیم دیشب خونه عموی بابابیی خوابیدیم وامروز صبح رفتیم 2000 اما خیلی خسته شدی الان که دارم اینو می نویسم همش از شده خستگی داری سرود می خونی اما نمی تونی بخوابی اینم از عکس های امروز ...
25 تير 1392

درد دل با کیانم

91/04/14 هر روز صبح که چشاتو باز می کنی دقیق به چشات نگاه می کنم و هر روز مطمئن میشم که داری بزرگ و بزرگ تر میشی هم حس خوبی هست و هم نیست دلم برای این روزات حساب تنگ میشه درست مث ضربه هات که هنوز حسشون می کنم اگه می تونستم تو رو تو همین روزات نگه می داشتم و نمی ذاشتم بزرگ بشی از طرفی دلم قد کشیدنت رو می خواد انگاری قد می کشی و بزرگ میشی تا همزمان من مادر بمونم کیانم همیشه وقتی یه پسر جوون میبینم می گم پیش خودم خدایا یعنی کیان منم یه روز به این رشیدی میشه عزیز دلم آرزوی من سالم و صالح بودنته با تک تک ضربان قلبم اینو از خدا می خوام ...
25 تير 1392

رفتی تو شش ماه گلم

91/03/21 خدای مهربانم! من به دنبال معجزه ها نمیگردم...من در حسرت عصایی که اژدها میشود و دمی مسیحایی نیستم که نابنایی شفا دهد و مرده ای را زنده... معجزه همین جاست!در برمن! جنین دوهه ای که سال پیش در چنین روزهایی تنها توده ای بی حرکت بود  اکنون کودکی است پنج ماهه که هر روز مرا به شگفت می آورد... کیان 2روزه کیان پنج ماهه هر روز قدرت بی پایان تو را به رخم می کشد و بارها مرا به حیرت فرومی برد و از خود میپرسم چطور می دانست که باید این کار را اینگونه انجام دهد؟ و تو هستی... از آن بالا لبخند می زنی به حیرت من.... و من هستم .... ...
25 تير 1392

هوراااااااااا مامانی امتحانام تموم شد

91/04/05 سلام مامانی امروز اومدم ازت تقدیر و تشکر ویژه بکنم نفسم دیروز دیگه امتحانام تمومید میسی مامانی تو این مدت تحملم کردی ببخشید اگه بعضی روزا خسته بودم و بغلت نکردم ببخشید اگه شبا از خستگی بهت اخم کردم ببخشید اگه همیشه باهات نبودم اما تو عمرمی مادر دوست دارم ازین بعد همه وقتمو وقفت کنم گلم می دونی بعضی روزا چه فکری می کنم پیش خودم این که من لیاقت این همه لطف خدا رو بابت شما ندارم بعضی موقع ها حیرت می کنم از کارای خدا که واقعا با دادن گلی مث شما قدرت نمایی می کنه هنرمندیشو نشون ما می ده این روزا همش دمری میوفتی اما حرص می خوری نمی تونی بری جلو و غر میزنی دو تا نقطه سفید...
25 تير 1392

با تو هستم....

اين را آرام در گوشت اعتراف مي‌كنم کیان كوچك من: از وقتي كه آمده‌اي زندگي من نظم گرفته. خانه‌ام هميشه مرتب است. بر خلاف انتظار همه، موهايم را كوتاه نكرده‌ام. تو عادت كرده‌اي چند دقيقه‌اي را روي كريرت بنشيني و به مادرت فرصت بدهي كمي به خودش برسد، آرايش كند و موهايش را بالاي سرش ببندد تا كه موقع بغل كردنت توي دهانت نروند. آشپزي كردن را دوست داري. مي‌برمت تو آشپزخانه و برايت آواز مي‌خوانم... گاهي از صداي خردكن پياز و هويج و... خنده‌ات مي‌گيرد و بلند بلند مي‌خندي. به بعضي از صداها مثل فندك گاز با دقت توجه مي‌كني و از بعضي صداها مي‌ترسي. وقتي ظرف مي‌شويم آنقدر ...
25 تير 1392
1