کیان جونیکیان جونی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات جوجوی مامان

9 ماه انتظار !

1392/4/25 8:16
نویسنده : مامان معصومه
93 بازدید
اشتراک گذاری

 چقدر برام اين واژه بي معناست ؛ مثل يه عالمه كلمه كه الكي درست شدن؛ شايد اين

اصطلاح رو يه مرد بكار برد كه از احساسات دروني يه مامان جوون بيخبره.

 

 من اصلا انتظار نكشيدم ! هميشه هم ميدونستم كه وقتي زمانش سر برسه غصه

ميخورم .

 نميدونم..........شايدم  دارم اشتباه ميكنم و 9 ماه انتظار براي مامانايي كه بارداريهاي

پر استرس رو  گذروندن واژه خوبي باشه .

 براي من تداعي كننده آخرينه همه چيزاي خوبه ؛ همه روزهايي كه  فكر يه موجود پاك كه

 در درون من در حاله ريشه گرفتن بود منو رها نكرد .آهنگه رشدش مثله سمفوني طبيعت

بهم يه آرامش و اطمينان وصف ناشدني ميداد .

 

بهم گفتن كه تا چهار روز ديگه بايد از تو در وجودم خداحافظي كنم .

 

 با اينكه همه ميگن فقط از تو دلت مياد تو بغلت ؛ بازم برام سخته ؛  انگار يه تيكه از

وجودمو ميخوان ازم بردارن. احساس ميكنم داره ازم دزدي ميشه .

 كلي تنها ميشم . يه مهمون عزيز داشتم كه ميخواد از پيشم بره . همه هيجانزده شدن و

در تكاپوافتادن تا در مراسم استقباله اين مهمون كوچولو حاضر باشن ؛ من از درونم

غمگينم .

 يعني خالي ميشم ؟

 يعني وقتي دست رو دلم ميزارم هيچ تكون و حركتي نيست ؟ هيچي نيست ؟

 يعني وقتي از يه موضوعي ناراحت ميشم يهو يه چيزي تو دلم قلمبه و سفت نميشه ؟

يعني وقتي از جلوي آيينه رد ميشم ؛ خودت و خودمو يكجا نميبينم ؟

يعني ديگه وقت و بي وقت  لگد و اظهار وجودت رو حس نميكنم .

 يعني تمام ؟

 دلم خيلي برات تنگ ميشه براي سكسكه هاي نازت ؛

براي وقتايي كه با موسيقي كه برات ميزاشتم آروم ميچرخيدي .

 

فكر ميكردم بدترين خلايي كه تو زندگيم داشتم شب عروسيم بود .

 همون شب كه بعد از كلي آرزو وارد خونه جديد شدم و يهو همه رفتن ؛ همه چي تموم

شده بود .

همه تلاشها و بدو بدوهامون براي ترتيب دادنه يه عروسي خوب در عرض يه روز

 مثل برق و باد گذشته بود.

 

حالا ميفهمم كه اين خلاء بزرگتر از تنها شدنم در شب عروسيه .

 واقعا هر مرحله از رشد احتياج به يه خلاء داره ؟

 خلاء بعدي زندگي من كي هست ؟ 

 

به زير سقفه اين خونه

منم مثله تو مهمونم

منم مثله تو ميدونم

تو اين خونه نميمونم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)