کیان جونیکیان جونی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات جوجوی مامان

یه نامه از طرف خاله جون

1392/4/25 8:18
نویسنده : مامان معصومه
107 بازدید
اشتراک گذاری
چقدر زود داری بزرگ میشی خاله ، دارم افسوس می خورم که پیشت نیستم و باید از دور شاهد قد کشیدنت باشم الان که دارم این عکستو می بینم اشک تو چشام حلقه زده ، تو می تونی سرتو بالا نگه داری وبه دوربین شیرین بخندی یاد اولین روز میفتم روزی که زنگ زدن : خاله جون بیا داری خاله میشی همه چیو رها کردم و بلافاصله راهی ترمینال شدم . تو داشتی دنیا میومدی .عزیزترین کس من داره دنیا میاد و من نیستم که ببینم . تو اتوبوس به بابا جونت زنگ زنگ زدم و اومدنتو بهش تبریک گفتم تا برسم قزوین دل تو دلم نبود گاهی می خندیدم گاهی اشک میریختم اشک شوق ! این دومین باری بود که تو تمام زندگیم اشک شوق میریختم . تو بیمارستان که دادنت بغلم دلم آروم گرفت ، تو و مامانت صحیح و سالم بودید ، خدایا شکرت . دیگه نتونستم ازت جدا شم شبو پیش تو و مامانت موندم بیمارستان . امتحان داشتم ولی تو برام از همه چی مهم تر بودی . تو و مامانت ! دوستتون دارم تو رو مث بچه نداشتم دوست دارم .
مامانت ... همدم روزگار کودکی و نوجوانی و ... قدرشو بدون مامان درس داره خیلی داره اذیت میشه ولی تو همه ی زندگیشی ، میوه ی دلشی . براش پسر خوبی باش
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)