کیان جونیکیان جونی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات جوجوی مامان

چه عاشقانه است این روزهای بهاری

سلام جیگر طلای مامان،عزیز دلم تو این روزهای بهاری و با این هوای خوب وعطر کوچه ها و درخت های بارن زده و بوی شامه نواز خاک ادم دلش می خواد عاشق تر بشه و دل هوس عاشقی می کنه. و من تو این روزای زیا عاشق می شم ،اون هم نه برای اولین بار بلکه برای بار چندم و این دفعه عاشق ترم از قبل. عاشق تو و بابایی میشم و عشق قبلی رو تجدید می کنم و  عشقی که تو قلبم بهتون داشتم هزاران بار بیشتر میشه و پیمان عاشقیم رو باهاتون محکم تر از قبل می بندم ،عاشق شما دو تا فرشته میشم و عشق پاکتون مستم می کنه و این هوای دل انگیز بهاری مستیم رو بیشتر میکنه دوست دارم وقتی تو این هوای بهاری بارون زده نفس میکشم هوام پر باشه از عطر تن شما دوتا تا تک تک سلول هام...
25 تير 1392

روز مادر

یه فرشته کوچولو روی زمین،یه هدیه خیلی بزرگ و پر ارزش از طرف خدای من، منو پر کرد از یه عالمه حس ناب دوست داشتن... منو پر کرد از حس غرور... به خاطر زن بودنم،به خاطر مادر بودنم... منو پر کرد از حس زندگی... روز من روز مادر ... چقدر این کلمه بهم اعتماد به نفس میده،بهم شجاعت میده،بهم آرامش میده،بهم زندگی میده... چقدر خوبه تو رو دارم، توئی که خالق ابن همه حس خوبی پسرم نفسم: سالروز تو رو داشتنم، سالروز مادر بودنم مبارک   ...
25 تير 1392

یه نامه از طرف خاله جون

چقدر زود داری بزرگ میشی خاله ، دارم افسوس می خورم که پیشت نیستم و باید از دور شاهد قد کشیدنت باشم الان که دارم این عکستو می بینم اشک تو چشام حلقه زده ، تو می تونی سرتو بالا نگه داری وبه دوربین شیرین بخندی یاد اولین روز میفتم روزی که زنگ زدن : خاله جون بیا داری خاله میشی همه چیو رها کردم و بلافاصله راهی ترمینال شدم . تو داشتی دنیا میومدی .عزیزترین کس من داره دنیا میاد و من نیستم که ببینم . تو اتوبوس به بابا جونت زنگ زنگ زدم و اومدنتو بهش تبریک گفتم تا برسم قزوین دل تو دلم نبود گاهی می خندیدم گاهی اشک میریختم اشک شوق ! این دومین باری بود که تو تمام زندگیم اشک شوق میریختم . تو بیمارستان که دادنت بغلم دلم آروم گرفت ، تو و مامانت صحیح و سالم ب...
25 تير 1392

جوجو زبونشو نشون میده

س لام عشق مادر 3روز دیگه چهار ماهت تموم میشه عشقم پریروز مادرجون اومد بهتو بخندونه زبونشو واست می چرخوند مث گبه ها زل زده بودی بهش نیگاه میکردی عزیز دلم اون روز خیلی عکس العمل نشون نمیدادی فرداش که صبح زود بردمت پیش مادر جون تا برم دانشگاه مادر جون تعریف کرد که خواب بودی همین که بیدار شدی و چشای نازتو باز کردی و مادر جونو دیدی شروع کردی بهش زبونتو نشون دادن اصلا باورم نیشد یعنی پسلیم داره بزرگ میشه داره آقا میشه خدایا شکرت اینم عکسش البته با کلی زحمت شکار لحظه کردم ...
25 تير 1392

9 ماه انتظار !

 چقدر برام اين واژه بي معناست ؛ مثل يه عالمه كلمه كه الكي درست شدن؛ شايد اين اصطلاح رو يه مرد بكار برد كه از احساسات دروني يه مامان جوون بيخبره.    من اصلا انتظار نكشيدم ! هميشه هم ميدونستم كه وقتي زمانش سر برسه غصه ميخورم .  نميدونم..........شايدم  دارم اشتباه ميكنم و 9 ماه انتظار براي مامانايي كه بارداريهاي پر استرس رو  گذروندن واژه خوبي باشه .   براي من تداعي كننده آخرينه همه چيزاي خوبه ؛ همه روزهايي كه  فكر يه موجود پاك كه  در درون من در حاله ريشه گرفتن بود منو رها نكرد .آهنگه رشدش مثله سمفوني طبيعت بهم يه آرامش و اطمينان ...
25 تير 1392