کیان جونیکیان جونی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات جوجوی مامان

از شیرین کاریات بگم...

92/01/05 الان آقا کیان ما تو 15 ماه هست اینقده شیرین شدی که نگو تا قبل این همش میزدی تو سرت مامانی غصه می خورد چرا آقا پسریش همچی می کنه تا اینکه چند وقته پیش شروع کردی فکتو حرکت دادن بعد با دستت به علامت سوال حرکت میدی و دهنتو با یه عالمه کلمات نامفهوم حرکت میدی!اینقده شیرین میشی که نگو اما مامانی دلش واست کباب میشه الان کلماتی که مفهوم میگی ماما بابا دد و همش سعی میکنی دقیقا حرکتهای منو عینا تکرار کنی جدیدا گیر دادی به روروئکت دوباره نی نی دادی! اما بیشتر نقش واکر پیدا کرده واست یا اینکه میشینی توش این شکلی   ...
25 تير 1392

کیان جوجو داره مشهدی میشه

92/01/08 عزیزم تا دوساعت دیگه داریم راه میفتیم به سمت مشهد ایشالله خود اما رضا بهت کمک می کنه پسر خوبی باشی و تو زندگیت تو راه راست قدم بزاری خاطرات سفر به مشهد عزیزم عید 92 یکی از بهترین عیدایی بود که من با بابایی داشتم خیلی خوش گذشت نهم عید تصمیم گرفتیم بریم مشهد تو راه خیلی پسمل خوبی بودی اصلا مامانتو اذیت نکردی گلم ا ما حسابی دردری شده بودی ساعت شش صبح روز دهم فروردین تو حرم نشسته بودیم فدای گلدسته های حرم اما رضا بشم من که تو اولین نگاه اشک تو چشام حلقه زد و سالم و صالح بودنتو از خودت خواستم گلم اینم استقبال کبوترای حرم آقا از کیانم اینجام کیان کو...
25 تير 1392

مامانی پونزده ماهگیت مبارک گلم

  92/01/21 سلام عزیز دلم مامانی الهی دورت بگرده که اینقده شکر پاره شدی عزیز دپروز واسه اولین بار حس کردم می تونم بهت تکیه کنم گلم واسه اولین بار حس کردم عصای دستمی مادر غروب خیلی دلم گرفته بود بغض کرده بودم الهی قربون دل کوچولوت بشم اومدی کلی نازم کردی بعد با اون لبای کوچولوت که هنوز بوسیدن بلد نیست سرتو نزدیکم کردی لباتو گذاشتی رو گونم بعد چون نمی دونستی چه جوری باید بوسم کنی یه نفس عمیق کنار لپم کشیدی که مثلا بوسم کردی! وای نمی دونی چه حسی داشتم احساس غرور داشتم خدایا یعنی من تا حالا نفهمیده بودم پسرم بزرگ شده می فهمه مامانش دلش گرفته... خدایا شکرت   ...
25 تير 1392

کیان جونم یادت باشه ...

  92/02/09 عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت ...
25 تير 1392

مادرانه

92/02/11 پسرم امروز روز مادره و من دومین ساله که با لمس بودنت مادرم... امروز روز منه چون تو یگانه زیبای من کنارمی   کیانم  وقتی میخندی واقعا اشک تو چشام میشینه،اشک شوق   وقتی میخندی و اون  مرواریدات خودنمایی میکنه دلم قنج میره   وقتی گریه میکنی همه ی درونم متلاشی میشه و میریزه   .....نمیدونی نمیدونی چقد عزیزی نمیدونی چقد واسم قداست داری،   نمیدونم چرا اجر مادرو بهشت میدونن و اینکه حق مادر صاف شدنی نیست؟؟؟   من اگه برات میمونم اگه وجودم و جونم و برات میذارم   اگه همه ی بود و نبودمو نثار لحظه هات میکنم   همه و همه...
25 تير 1392