کیان جونیکیان جونی، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات جوجوی مامان

مادرانه

92/02/11 پسرم امروز روز مادره و من دومین ساله که با لمس بودنت مادرم... امروز روز منه چون تو یگانه زیبای من کنارمی   کیانم  وقتی میخندی واقعا اشک تو چشام میشینه،اشک شوق   وقتی میخندی و اون  مرواریدات خودنمایی میکنه دلم قنج میره   وقتی گریه میکنی همه ی درونم متلاشی میشه و میریزه   .....نمیدونی نمیدونی چقد عزیزی نمیدونی چقد واسم قداست داری،   نمیدونم چرا اجر مادرو بهشت میدونن و اینکه حق مادر صاف شدنی نیست؟؟؟   من اگه برات میمونم اگه وجودم و جونم و برات میذارم   اگه همه ی بود و نبودمو نثار لحظه هات میکنم   همه و همه...
25 تير 1392

چه قدر تو شیرینی

92/03/28 عزیز دلم بعد مدتها دوباره سلام جونم واستون بگه آقا پسمل من دیگه یه پارچه اقا شده و چقدر روزگار زود میگذره... و من در شگفتم از خلقت خدا...انگاری همین دیروز بود که هر لحظه منتظر یه تکون یا یه علامت از طرفت بودم و الان کوچولوی من داره بزرگ میشه شیرینتر از عسل تو رو خدا ببین چقدر فندق بودی!   ...
25 تير 1392

اومدم با یه عالمه حرف

92/04/04 ناز نازیه من سلام گل من کم کم داری حرف می زینی الهی فدات بشم مامان چند روز داری واضح حرف میزنی تا چند وقت پیش بیشتر ریتم حرفا رو میزدی و یا ناخوداگاه حرف منو تکرار می کردی اما دو روز پیش چند تا کلمه رو ارادی گفتی مث: حمام:امام ماما بابا به به افتاد:اتتاد یک ماه پیش تو حموم تو وانت چپه شدی ازون به بعد از موم می ترسیدی اما کم کم بردمت حموم و اونجا باهات آب بازی کردم الان عاشق حمومی و دم به دقیقه جلوی در حمومی و هی میگی "امام" عاشق رورئکتی با وجودی که راه افتادی به محض این که چشمتو باز می کنی فوری می دوی میری توش میشینی به محض این که در یخچال باز میشه ب...
25 تير 1392

عسل مامان سیزده ماهگیت مبارک گلم

91/11/20 نفسم امروز شما سیزده ماهه شدی به سرعت برق داره می گذره و تو هر روز بزرگتر و بالنده تر از دیروز اینقده شیرین شدی دیگه نمی دونم چه جوری توصیفش کنم  جونم واست بگه 27 دی 91 گلم بیمارستان بستری شد 25 دی که از خواب بیدار شدم دیدم ای دل غافلللللللللل چه خرابکاری کردی بردمت حموم بشورمت دیدم خیلی مشکوکه تا این که تا شب اینقده همراه با بالا آوردن همراه شد که دیدم جوجم حسابی بی حال شده فوری یه آژانس گرفتم بردمت پیش دکترت گفتن که هم می تونی خونه سرپایی کاراشو انجام بدی هم به حدی رسیده که می تونی بستریش کنی  ومن که از اسم بیمارستان تنم می لرزید و هم امتحانام در پیش بود ترجیح دادنم بریم خونه رفتیم ...
25 تير 1392

یادش به خیر پارسال این موقع چه روزایی رو گذروندم

91/10/11 مامانی ازون موقع که دی ماه شده یه حس و حال خاصی دارم چقدر روزگار زود می گذره و شما بزرگتر و آقاتر از روز قبل مامانی با کلی سختی شما رو به دنیا آورد پارسال این موقع مث جغد همش شبا بیدار بودم کل بدنم کهیر زده بود که دکیم می گفت حساسیته و هیچ درمونی نداشتم با وجود بخاری های روشن کل جونم گر برمی داشت و زخم میشد هر روزش واسم قد یه ماه می گذشت که با وجود انتظار دیدنت قابل تحمل میشد گلم خانم دکیم اوایل این ماه گفتن که اقا پسلیتن در خطرن و مامانی کل این ماه رو در صف سونوگرافی و NST گذروند و با وجود شب بیداری های من شما هم ناراحت بودی اون تو وقتی میرفتم NST باید 20 دقیقه زیر دستگاه می مون...
25 تير 1392